تک پآٓرتی جونگ کوک[مهمونی به یاد موندنی!...]
توی اون بار بزرگ همه جمع بودند
پسر خطرناک ترین مافیا مهمونی ترتیب داده بود
در تاریخ ۱۰ اکتبر!
و قطعا هرکسی برای احترام هم که شده پا به اون بار گذاشته بود،حتی دشمنش هان کایدن
توی بار به همه سر میزد تا چیزی کم نباشه چشمش به میز تقریبا دوری خورد که فقط یه دختر اونجا نشسته بوداما تاحالا ندیده بودتش برای همین نگاهش رو از روش برنداشت و حتی گام های بلندی به سمتش برداشت
جونگ کوک:میتونم اسمتون رو بپرسم،مادمازل؟
_بله حتما،لیزا هستم
جونگ کوک:واو..فکر کنم برای بار اوله که همو ملاقات میکنیم
_بله همینطوره ولی من تقریبا شمارو میشناسم،جئونجونگ کوک؟نه؟
جونگ کوک:درسته
دستش رو روی انحنای کمر دختر قرار داد
ولی شکایتی نشنید فقط با یه لبخند ملایم رو به رو شد
همون لبخند کافی بود تا پسر رو عاشق خودش کنه!
با پوزخندی که نشونه رضایتش بود لب زد
جونگ کوک:و افتخار میدی امشب برات یه شب رویایی بسازم مادمازل؟
_فکر کنم....اره!چرا که نه
یکم خم شد
و نزدیک گوش دختر لب زد
جونگ کوک:نمیزارم امشب رو فراموش کنی!
کتش رو در اورد و دور پاهای دختر رو باهاش گرفت و بغلش کردبه سمت یه اتاق رفت و بدون اهمیت
که اون اتاق خالی هستش یا پره در رو باز کرد اما با صدای جیغ رو به رو شد که درجا در رو بست و خنده ریزی کرد به یه اتاق دیگه رفت اما این بار با احتیاط وارد شددر رو بست،دختر رو روی تخت انداخت و....۳۰مین گذشت
پدرش دنبالش میگشت ولی نمیدونست کنار همون دری که وایساده دخترش داخلشه و روبه یکی از نگهبان ها گفت
کایدن:بگو ببینم دخترم هان لیزا رو ندیدی؟
نگهبان:نه ندیدمشون
صدای پدر لیزا به گوش جونگ کوک خورد وقتی فهمید اسم کاملش هان لیزاست لحظه ای مکث کرد..
_جونگ کوک اون صدای پدرمه حتما کارم داره باید برم
جونگ کوک:فامیلیت هان عه؟صبر کن میخوام ببوسمت
_باشه ولی زود
جونگ کوک:ولی بعدش...فقط بدون معذرت میخوام
اجازه نداد دیگه حرف بزنه،چشماش رو بست و با تمام وجودش دختر رو بوسید
دستای دختر رو روی گردنش حس میکرد اما
وقتی متوجه گریه هاش شد اسلحه ای که همراهش داشت روی سر دختر گذاشت و شلیک کرد!
دختر مرد اما هیچکس نفهمید اون مهمونی بخاطر کشتن هان لیزا ترتیب داده شده بود
وقتی کایدن پدر لیزا مادر جونگ کوک رو به قتل رسوند اون هم تصمیم گرفت برای انتقام تنها دخترش رو بکشه
اما بجای یک جنازه دیگه حالا دوتا جنازه پر از خون توی اتاق وجود داشت
اما کی باور میکرد یه عشقی که فقط ۳۰مین اتفاق افتاده بود منجر به خودکشی جونگ کوک بشه؟!
ـ پآیآں
ںویسںده:جئوں ویکׅׅتوریآ
پسر خطرناک ترین مافیا مهمونی ترتیب داده بود
در تاریخ ۱۰ اکتبر!
و قطعا هرکسی برای احترام هم که شده پا به اون بار گذاشته بود،حتی دشمنش هان کایدن
توی بار به همه سر میزد تا چیزی کم نباشه چشمش به میز تقریبا دوری خورد که فقط یه دختر اونجا نشسته بوداما تاحالا ندیده بودتش برای همین نگاهش رو از روش برنداشت و حتی گام های بلندی به سمتش برداشت
جونگ کوک:میتونم اسمتون رو بپرسم،مادمازل؟
_بله حتما،لیزا هستم
جونگ کوک:واو..فکر کنم برای بار اوله که همو ملاقات میکنیم
_بله همینطوره ولی من تقریبا شمارو میشناسم،جئونجونگ کوک؟نه؟
جونگ کوک:درسته
دستش رو روی انحنای کمر دختر قرار داد
ولی شکایتی نشنید فقط با یه لبخند ملایم رو به رو شد
همون لبخند کافی بود تا پسر رو عاشق خودش کنه!
با پوزخندی که نشونه رضایتش بود لب زد
جونگ کوک:و افتخار میدی امشب برات یه شب رویایی بسازم مادمازل؟
_فکر کنم....اره!چرا که نه
یکم خم شد
و نزدیک گوش دختر لب زد
جونگ کوک:نمیزارم امشب رو فراموش کنی!
کتش رو در اورد و دور پاهای دختر رو باهاش گرفت و بغلش کردبه سمت یه اتاق رفت و بدون اهمیت
که اون اتاق خالی هستش یا پره در رو باز کرد اما با صدای جیغ رو به رو شد که درجا در رو بست و خنده ریزی کرد به یه اتاق دیگه رفت اما این بار با احتیاط وارد شددر رو بست،دختر رو روی تخت انداخت و....۳۰مین گذشت
پدرش دنبالش میگشت ولی نمیدونست کنار همون دری که وایساده دخترش داخلشه و روبه یکی از نگهبان ها گفت
کایدن:بگو ببینم دخترم هان لیزا رو ندیدی؟
نگهبان:نه ندیدمشون
صدای پدر لیزا به گوش جونگ کوک خورد وقتی فهمید اسم کاملش هان لیزاست لحظه ای مکث کرد..
_جونگ کوک اون صدای پدرمه حتما کارم داره باید برم
جونگ کوک:فامیلیت هان عه؟صبر کن میخوام ببوسمت
_باشه ولی زود
جونگ کوک:ولی بعدش...فقط بدون معذرت میخوام
اجازه نداد دیگه حرف بزنه،چشماش رو بست و با تمام وجودش دختر رو بوسید
دستای دختر رو روی گردنش حس میکرد اما
وقتی متوجه گریه هاش شد اسلحه ای که همراهش داشت روی سر دختر گذاشت و شلیک کرد!
دختر مرد اما هیچکس نفهمید اون مهمونی بخاطر کشتن هان لیزا ترتیب داده شده بود
وقتی کایدن پدر لیزا مادر جونگ کوک رو به قتل رسوند اون هم تصمیم گرفت برای انتقام تنها دخترش رو بکشه
اما بجای یک جنازه دیگه حالا دوتا جنازه پر از خون توی اتاق وجود داشت
اما کی باور میکرد یه عشقی که فقط ۳۰مین اتفاق افتاده بود منجر به خودکشی جونگ کوک بشه؟!
ـ پآیآں
ںویسںده:جئوں ویکׅׅتوریآ
۲۴۴
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.